مرض من واگیردار نیست؛ اما مهلک است. این ذهن چاق و چربی گرفته، عاقبت سکته میکند و تمام. یعنی دست آخر به جایی میرسد که یک مشت عقاید تار عنکبوت گرفته و در جا زده را در خود جای داده و فقط همین تفکرات را در مکانهای مختلف و در کنار انسانهای مختلف بروز میدهد تا بگوید من یک «کتابخوان حرفهای» هستم.
ولی واقعاً چرا دچار مرض خودکتابخوانانگاری شدهایم؟ ما که هر روز وقت داریم در تلفنهای هوشمندان و در میان گروههای مختلف، مطالب متعددی را از اول تا آخر بخوانیم، ساعتها به عکسهای اینستاگرام نگاه کنیم و در فیسبوک بچرخیم، چرا نباید کتاب بخوانیم؟ آیا نیازی به کتاب احساس نمیکنیم؟ آیا کتاب خواندن کار سختی است و ما دچار تنبلی و بیحالی شدهایم؟ یا آنقدر بزرگ شدهایم که میترسیم عقایدمان دچار «خلل» وارد شود و پایههای نظریمان با چالشی بزرگ دست و پنجه نرم کنند؟ اینها همه بهانه است که وقت نداریم و به جز کار، فعالیت دیگری از دست ذهن و جسم خستهمان برنمیآید. هر شب 15 دقیقه کتاب خواندن، یا هر صبح 20 دقیقه مطالعه، جای زیادی از زندگیمان اشغال نمیکند.
حقیقت آن است که هم کتاب خواندن را بلد نیستیم و هم نمیدانیم نتیجه کتاب خواندن چه میشود. شاید بسیاری بگویند کتاب خواندن و دانا شدن و خردمندانه زیستن، دردی از زندگیهای امروزمان دوا نمیکند؛ چون در دنیای کنونی، کاری که از دست «زبان» برمیآید، از دست «ذهن» ساخته نیست. ولی اینها هم دلایل محکمی نیست. کتاب نمیخوانیم چون نمیدانیم که نمیدانیم!
یادداشت: سعید
ابوالقاسمی