به نام خدا
روزی روزگاری
خاطرات غلامعباس حسن پور
قسمت پنجاه و نهم
در قسمت قبل بیان گردید که در خاکریز دوجداره روبروی منطقه ای معروف به باغ رضوان خاک عراق در عملیات کربلای پنج و در ساعت چهار بامداد بیست و پنجم دی ماه سال ۱۳۶۵ بر اثر انفجار موشک خمپاره به شدت مجروح شده و با آمبولانس به پشت جبهه منتقل گردیدم .
و اما ادامه ماجرا :
هنگامی که به هوش آمدم متوجه شدم دو نفر مرا با برانکارد به داخل یک سنگر زیرزمینی بزرگ وارد
می نمایند .
آن سنگر بزرگ شبیه بیمارستان بود.
در آنجا تحت عمل جراحی تعجیلی قرار گرفتم .
از پای چپم که نسبتا" سالم بود رگی برداشته شد و با رگ بر داشته شده شریان فمورال پای راستم را که بر اثر اصابت ترکش قطع شده بود ترمیم گردید .
درحال نیمه بیهوشی بودم .
دکتر متخصص بیهوشی به چشمانم چراغ قوه انداخت و پرسید که متوجه حرف من می شوی؟
گفتم بله پرسید آیا تاکنون واکسن کزاز زدهای ؟
با همان حالت نیمه بیهوشی گفتم بله .
به پرستار گفت دوباره به ایشان واکسن کزاز تزریق کنید .
ساعتی بعد مرا سوار بر آمبولانس کردند.
موج انفجار در تعادل روانی ام اختلال ایجاد کرده بود ، خیال می کردم که آنها عراقی هستند و مرا به اسارت
می برند .
از پرستار داخل آمبولانس پرسیدم که شما عراقی هستید ؟.
جواب داد عراقی کدامه؟
داریم تو را به فرودگاه اهواز
می بریم .
مرا به فرودگاه شهر اهواز منتقل کردند .
در آنجا مجروحین زیادی حاضر بودند من و سایر مجروحین را با برانکارد به درون هواپیمای c130 که از آن هواپیما ها به عنوان حمل مجروح استفاده می شد ، منتقل نمودند .
در آن هواپیما دو ردیف ده تایی برانکارد به سقف هواپیما متصل شده بود که در هر ردیف سه طبقه وجود داشت .
شاید شصت مجروح در آن هواپیما جای گرفته بودند .
مرا درطبقه دوم برانکارد در یک ردیف قرار دادند تا جایی که یادم هست چندین سرم به بدنم وصل بود و تمام بدنم سوراخ شده بود و جای ترکش ها سوزش و درد داشت .
لبم براثراصابت ترکشی به اندازه نخود سوراخ و متورم شده بود طوری که قادر نبودم دهان خود را ببندم واز بخت بدم ، سوند تخلیه ادرار مجروج بالایی روی صورتم افتاده بود و به دهانم نشت می کرد که بسیار تلخ و شور و صد پله از ماء الشعیر بد مزه تر!
تحمل آن برایم زجر آور بود .
گهگاهی پرستاری در وسط دو ردیف برانکارد ها تردد
می کرد.
او را صدا زدم چون صدایم خفیف بود ، متوجه نمی شد. لباس او را کشیدم .
پرسید چه کار داری ؟
با اشاره گفتم که این کیسه را از روی صورتم بردار .
او کیسه ادرار را برداشت . راحت شدم و نفس راحتی کشیدم .
مقداری ادرار وارد معده ام شده بود . دچار تهوع و استفراغ شدم .
محتویات معده تخلیه شد و راحت شدم .
خاطره ادامه دارد…